روزی به من گفتند : خودت باش ? بازی نکن ...
گفتم : چطور می توانم خودم باشم وقتی نمی دانم که واقعا کیستم ؟
چطور می توانم خودم باشم وقتی نمی دانم این " خود " کیست و یعنی چه ؟
چطور می توانم خودم باشم وقتی سرنوشت و دنیا و مردم و همه و همه مرا در نقش های گوناگونی که به من نسبت داده اند ? غرق کرده اند ؟
چطور می توانم خودم باشم وقتی همه می گویند که این تویی نه کس دیگری و می گویند که باید این باشی ؟
چطور می توانم خودم باشم وقتی پشت این نقاب سنگینی که به صورتم زده اند ? گریه می کنم ولی نقاب می خندد و هیچ کس هیچ وقت ور در هیچ کجا مرا نفهمید و ندید ؟
من چطور می توانم خودم باشم وقتی نیستم ? وقتی نمی توانم ? وقتی که در این دنیا دیگر " خواستن توانستن نیست " من چطور می توانم خودم باشم ؟ خودی که حتی نمی دانم چگونه است ؟
او اینها را شنید و رفت و فقط به آرامی زیر لب زمزمه کرد :
ــ " ای بازیگر گریه نکن ما ههمون مثل همیم ... صبح ها که از خواب پامیشیم نقاب به صورت می زنیم ... "