سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قالب وبلاگ

هنرمند
 
 با پای پیاده از جاده ای در بیا بان عبور می کردند. بین راه سر 
موضوعی  اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند. یکی از آنها از روی خشم:
بر چهره ی دیگری سیلی زد دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون
آنکه چیزی بگوید روی شنهای بیابان نوشت: امروز بهترین دوستم بر چهره ام
سیلی زد. آن دو در کنار یکدیگر به راهشان ادامه دادند تا به یک آبادی
رسیدند. و تصمیم گرفتند مدتی در آنجا بمانند و کنار برکه ی آب استراحت
کنند.ناگهان شخصی که سیلی خورده بود، لغزید و در آب افتاد.نزدیک بود غرق
شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آنکه از  غرق شدن
نجات یافت، بر روی صخره ی سنگی این جمله را حک کرد: "امروز بهترین دوستم 
جان من را نجات داد" دوستش با تعجب پرسید:"بعد ار آنکه من با سیلی تو را
آزردم ، تو آن جمله را روی شن های بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی
تخته سنگ نصب می کنی ؟" دیگری لبخند زد و گفت: " وقتی کسی ما را  آزار می
دهد؛ باید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش آن را پاک کنند ولی،
وقتی کسی در حق ما  محبتی می کند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی
نتواند آن را از یاد ها ببرد."

[ چهارشنبه 91/11/25 ] [ 11:40 عصر ] [ fateme ] [ نظر ]

زن و شوهری بیش از 60 سال با هم زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند. درمورد همه چیز با هم صحبت می کردند و هیچ چیزی را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز، یک جعبه کفش بالای کمد پیر زن بود که از شوهرش خواسته بود که هرگز  آن را باز نکند و درباره ی آن هم چیزی نپرسد.در این سال ها پیر مرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یه روز پیر زن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیر مرد جعبه ی کفش را آورد و نزد همسرش برد.پیر زن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را  در مورد جعبه کفش به شوهرش بگوید. پس از او خواست که در جعبه را باز کند. پیر مرد وقتی که در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیر مرد در این باره از همسرش سوال کرد.

پیر زن گفت هنگامی که ما با هم قرار ازدواج گذاشتیم مادر بزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک این است که هیچ وقت با هم مشاجره نکنید و او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم

پیر مرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسکدر جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد و گفت این پول چطور؟

پیر زن در پاسخ گفت: آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آوردم


[ چهارشنبه 91/11/25 ] [ 11:37 عصر ] [ fateme ] [ نظر ]

 

روزی به من گفتند : خودت باش ? بازی نکن ...
گفتم : چطور می توانم خودم باشم وقتی نمی دانم که واقعا کیستم ؟
چطور می توانم خودم باشم وقتی نمی دانم این " خود " کیست و یعنی چه ؟
چطور می توانم خودم باشم وقتی سرنوشت و دنیا و مردم و همه و همه مرا در نقش های گوناگونی که به من نسبت داده اند ? غرق کرده اند ؟
چطور می توانم خودم باشم وقتی همه می گویند که این تویی نه کس دیگری و می گویند که باید این باشی ؟
چطور می توانم خودم باشم وقتی پشت این نقاب سنگینی که به صورتم زده اند ? گریه می کنم ولی نقاب می خندد و هیچ کس هیچ وقت ور در هیچ کجا مرا نفهمید و ندید ؟
من چطور می توانم خودم باشم وقتی نیستم ? وقتی نمی توانم ? وقتی که در این دنیا دیگر " خواستن توانستن نیست " من چطور می توانم خودم باشم ؟ خودی که حتی نمی دانم چگونه است ؟
او اینها را شنید و رفت و فقط به آرامی زیر لب زمزمه کرد :
ــ " ای بازیگر گریه نکن ما ههمون مثل همیم ... صبح ها که از خواب پامیشیم نقاب به صورت می زنیم ... "


[ چهارشنبه 91/11/25 ] [ 11:34 عصر ] [ fateme ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 4923